من اینجا سخت دل تنگم
July 14, 2009
من اینجا سخت دل تنگم
و این اندوهِ دلتنگی
غمِ فرسودنِ بی جنگ و بی پیکار
در این زندانِ سر تا پا سیاه و سرد و تاریک است …
تارکوفسکي و دغدغه معنويت
April 28, 2009
در توضيح سينماي معناگرا اصطلاحي که چند سال است به کار ميرود و هنوز هم مبهم است بايد قبل از هر چيز به واژه "معنا "توجه کرد که در مقابل "ماده "قرار مي گيرد ." ماده " مفهومي فيزيکي است و قابل درک توسط حواس بشر؛ اما "معنا " چيزهايي را شامل ميشود که خارج از دايره ماديات قرار ميگيرند و قابل درک و اثبات توسط حواس پنجگانه نيستند و اصولاً از چارچوب آگاهيهاي مادي و محدود بشر خارج هستند مقولههايي مثل موجودات ماورايي :خداوند، فرشتگان و … يا حوادثي مانند معجزات روحاني ، تجربيات و تحولات متافيزيکي معنوي شامل اين سينما ميشوند. شخصيتهاي سينماي تارکوفسکي در جستجوي وجود مطلق و ايمان راستين هستند. دو نمونه شاخص در اين مقوله را ميتوان دو معجزه انتهايي فيلم «استاکر» توسط دختر فلج او و نجات جهان از نابودي توسط اقدام ايثارگرانه و معجزه گونه «الکساندر» در فيلم «ايثار» به وضوح مشاهده کرد؛ اما در يک نگاه کلي و جامع سينماي تارکوفسکي بر چه مفاهيمي استوار است؟ آثار تارکوفسکي استوار بر دو تم اساسي است که يکي دغدغههاي معنوي او و ديگر جهت حديث نفسگونه بودن آثار اوست.
عجیبترین حیوانات جهان
March 9, 2009
هییچکس منکر زیبأیی طبیعت نیست و هر آنکه خوب مینگرد، از ورای آنچه ما زشت یا گاهی عجیب مینامیم زیباترینها را جستجو میکند. زشتی، زیبایئ یا عجیب بودن، تنها چیزیست که دیدگاه منحصر به فرد ما میگوید. آنچه بر ما غریب است، عجیب است، و آنچه همگان زیبا میدانند زیبا.
پس چه که بهتر که فقط ببینیم، هر چه بیشتر، بهتر!
از روی تنوع هم که شده، مقاله ای از پروفسور Hugh Wilson را ترجمه کردم که در پی خواهد آمد. بد نیست که آنچه را که تنها معدودی دیده اند ما نیز ببینیم.
خانه اینجاست، همین نقطه ی هیچ!
February 12, 2009
این عکسی است که فضاپیمای وویجر از زمین گرفته است. عکسی که زمین را در فضای بیکران نشان می دهد. کارل ساگان فضانورد آمریکایی کتابی با همین عنوان نوشته است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
لالائی، کودکانه ترین نوستالژی من
February 6, 2009
«لالايی» نخستين پيمان آهنگين و شاعرانه ای است که ميان مادر و کودک بسته می شود. رشته ای است، نامريی که از لب های مادر تا گوش های کودک می پويد و تاثير جادويی آن خواب ژرف و آرامی است که کودک را فرا می گيرد. رشته ای که حامل آرمان ها و آرزوهای صادقانه و بی وسواس مادر است و تکان های دمادم گاهواره بر آن رنگی از توازن و تکرار می زند. و اين آرزوها آنچنان بی تشويش و ساده بيان می شوند که ذهن شنونده در اينکه آنها آرزو هستند يا واقعيت، بی تصميم و سرگردان می ماند. انگار که مادر با تمامی قلبش می خواهد که بشود و می شود و حتا گاه خدا هم در برابر اين شدن درمی ماند.
هفت تکنیک کارامد برای ارتقای اعتماد به نفس
February 6, 2009
زمانیکه پا به عرصه این دنیا می گذاریم، با اعتماد به نفس / عزت نفس کامل وارد جهان می شوید. یک نوزاد آنقدر اعتماد بنفس / عزت نفس دارد که کافیست با قدری گریه کردن به هر چیزی که می خواهد برسد: غذا، عوض کردن پوشک، ناز و نوازش، ارتباط برقرار کردن، آرامش، در آغوش کشیدن و غیره. اگر نیازهای کودک فوراً برآورده و احساسات کودک بدون هیچ قید و شرطی پذیرفته شود، وی رشد کرده و پیشرفت می کند. اما اگر نیازهای اولیه آنها برای بقای فیزکی و احساسی به صورت ناپیوسته و ضعیف برآورده گردد، اعتماد بنفس / عزت نفس کودک به مرور زمان کاهش پیدا میکند. اگر شرایط فوق کماکان به قوت خود باقی بماند، کودک به مرور زمان احساس می کند به اندازه کافی خوب نیست که دیگران برای او اهمیت قائل نمی شوند. بزرگسالانی که شرایط فوق را در زمان کودکی تجربه کرده اند باید یک بازنگری کلی نسبت به خود داشته و مجدداً اصول اعتماد بنفس / عزت نفس را در خود پایه گذاری نمایند Read the rest of this entry »
تعهد در مقابل زبان نیمی از تعهدات اجتماعی
January 6, 2009
در ادامه وب نوشت قبلی، خاطرم به مطلب شیرینی در باره زبان از شاملوی عزیز افتاد که خلاصه آن را مشاهده میکنید:
مردی به شیدایی عاشق زبان مادریِ خویشام. زبانی که در طول قرنها و قرنها ملتی پُرمایه رنج و شادی خود را بدان سروده است. زبانی ترکیبی و پیوندی که به هر معجزتی در قلمروِ کلام و اندیشه راه میدهد. حتا عربی که در فارسی وارد شد فارسی فارسی ماند. مشتی مفهوم را که لازم داشت از زبان عربی به نفع خودش مصادره کرد اما ساختارش را از دست نداد. زبانی که در پیرانهسری نیز ظرفیتهای عظیم تازهیی در آن مییابم و برخوردم با آن برخورد با چیزی مقدس است. شاید به همین دلیل است که این اواخر کمتر مینویسم زیرا معتقدم که در این معبد قدسی تنها باید حضور قلب داشت و انسان همیشه حضور قلب ندارد. در آغاز راه قضیه فرق میکرد. آن موقع زبان در نظر من فقط یک وسیله بود؛ شاید یک چیز «مصرفی» که بهخاطر یک شعر میشد پدرش را در آورد. کاری که متأسفانه امروز هم پارهیی از شاعران جوان میکنند.
جستاری در افسوسِ زبان به نرخ روز فروشی
January 6, 2009
نامه ای و گوشزدی از دوستی بسیار عزیز که به ظرافت تمام و نکته بینی تام، آنچه را که ما یا به اختیار و یا ناخود آگاه گاهی از یاد میبریم را به من یاد آور نمود، بهانه ای شد که این درد مشترک را اندک تلنگری دهیم تا یادمان نرود که زخم ها اگر به دست روزمرگی دردی ندارند، اما هستند و بر چهره مان هویدا.
همانطور که دوستان گرام و آشنایان و عزیزان چون من غربت نشین و از خاک وطن دور مستحضرند، زندگی در جائی دور از زادگاه مادری و خاکِ خاطره ها، به خودیِ خود ما را روز به روز کمرنگ تر و در نا کجا آبادمان حل میکند چه رسد به آنکه به دست خود میراث های هویتمان را نیز به باد دهیم!
زبان و در اینجا زبانِ مادریِ مان، زبان شیرین پارسی، یکی از تنها نشانه های هویت و فرهنگی است که به حق، حقِ زیادی به گردنمان دارد و ناحقی است که فراموش کردنش را -که خود به مثابه فراموشیِ هویتی است که شاید تنها چیزی است که برایمان مانده – به گردن عادت و روزمرگی و یا حتی فرار از فرهنگ! بدانیم.
در اینجا گفتاری از شاملوی عزیز، خود گویای تمام گفتنی هائی است که تلاش می کنم بگویم
I am ‘On’ Again!
January 5, 2009
Dear All,
After ages of silence, forced silence I have started again. Starting a new vision for a new revision, starting to use of getting older to being younger; to get the most of my life and know myself – not the world, because if I managed to find myself first, I’ll know the world too -. So, please welcome me!
In this early days of new year, let’s celebrate our existence, our influence…
Cheers all…
Hello World! A New Guy Comes Through!
November 18, 2008
Dear World!
Today a man who want to show his eternal feelings, come through a way to say what he want to say.
Let me to introduce myself:
It’s Nobody, as always been. I am wondering that what am I doing here in this absolutely packed world! Where all of the humans try to show themselves and they can’t.
Did you ever walking into the streets, with dazed eyes and open mouth, looking into other’s face and say "Oh my Goodness! How many ME is there!" or "What they do, or what they think?"
The Game Has Just Begun!