تعهد در مقابل زبان نیمی از تعهدات اجتماعی
January 6, 2009
در ادامه وب نوشت قبلی، خاطرم به مطلب شیرینی در باره زبان از شاملوی عزیز افتاد که خلاصه آن را مشاهده میکنید:
مردی به شیدایی عاشق زبان مادریِ خویشام. زبانی که در طول قرنها و قرنها ملتی پُرمایه رنج و شادی خود را بدان سروده است. زبانی ترکیبی و پیوندی که به هر معجزتی در قلمروِ کلام و اندیشه راه میدهد. حتا عربی که در فارسی وارد شد فارسی فارسی ماند. مشتی مفهوم را که لازم داشت از زبان عربی به نفع خودش مصادره کرد اما ساختارش را از دست نداد. زبانی که در پیرانهسری نیز ظرفیتهای عظیم تازهیی در آن مییابم و برخوردم با آن برخورد با چیزی مقدس است. شاید به همین دلیل است که این اواخر کمتر مینویسم زیرا معتقدم که در این معبد قدسی تنها باید حضور قلب داشت و انسان همیشه حضور قلب ندارد. در آغاز راه قضیه فرق میکرد. آن موقع زبان در نظر من فقط یک وسیله بود؛ شاید یک چیز «مصرفی» که بهخاطر یک شعر میشد پدرش را در آورد. کاری که متأسفانه امروز هم پارهیی از شاعران جوان میکنند.
جستاری در افسوسِ زبان به نرخ روز فروشی
January 6, 2009
نامه ای و گوشزدی از دوستی بسیار عزیز که به ظرافت تمام و نکته بینی تام، آنچه را که ما یا به اختیار و یا ناخود آگاه گاهی از یاد میبریم را به من یاد آور نمود، بهانه ای شد که این درد مشترک را اندک تلنگری دهیم تا یادمان نرود که زخم ها اگر به دست روزمرگی دردی ندارند، اما هستند و بر چهره مان هویدا.
همانطور که دوستان گرام و آشنایان و عزیزان چون من غربت نشین و از خاک وطن دور مستحضرند، زندگی در جائی دور از زادگاه مادری و خاکِ خاطره ها، به خودیِ خود ما را روز به روز کمرنگ تر و در نا کجا آبادمان حل میکند چه رسد به آنکه به دست خود میراث های هویتمان را نیز به باد دهیم!
زبان و در اینجا زبانِ مادریِ مان، زبان شیرین پارسی، یکی از تنها نشانه های هویت و فرهنگی است که به حق، حقِ زیادی به گردنمان دارد و ناحقی است که فراموش کردنش را -که خود به مثابه فراموشیِ هویتی است که شاید تنها چیزی است که برایمان مانده – به گردن عادت و روزمرگی و یا حتی فرار از فرهنگ! بدانیم.
در اینجا گفتاری از شاملوی عزیز، خود گویای تمام گفتنی هائی است که تلاش می کنم بگویم